ما از مسافرت برگشتیم
سلام خاله های مهلبونم!
همونطور که قبلا بهتون گفته بودم من پنجشنبه در 110 روزگیم رفتم علوسی پسر عموی مامانم.
بماند که پشت ترافیک چقدر حوصله ام سر رفت و اعصابم خورد شد آخه مسیر یک ساعته تهران - کرج، 3 ساعت طول کشید.
اونجا هر کی منو میدید به مامانم می گفت وااااااااااااای چقدر نی نیت بزرگ شده، چقدر خوشگل شده، خانوم شده و از این حرفا... مامانم هم ته دلش ذوق مرگ میشد.
جمعه در 111 روزگی من، ما به همراه خانواده دایی و خاله ام رفتیم اصفهان.
شب رو استراحت کردیم و از شنبه صبح رفتیم گردش.
تا ظهر از موزه تاریخی و کاخ چهل ستون و عالی قاپو دیدن کردیم و بعدش هم در میدان نقش جهان سوار کالسکه شدیم.
بعد از ظهر شنبه هم رفتیم سی و سه پل و شام رو در فضای سبز اطراف پل خوردیم.
یکشنبه صبح رفتیم باغ پرندگان و بعد از ظهر هم بازار نقش جهان رفتیم و شام رو هم در فضای سبز اطرافش خوردیم.
دوشنبه تا وسایل رو جمع و جور کنیم ظهر شد و آماده برگشتن شدیم عصر رسیدیم به جمکران همون جمکرانی که مامان و بابام قبل از به دنیا اومدن من هر سه شنبه به زیارتش میرفتن.
بعد از نماز مغرب و عشا رفتیم قم و من خوابیدم و مامانم بعد از زیارت حضرت معصومه دستهاش رو به سر و صورتم کشید و متبرکم کرد هههههه مامانم خبر نداشت که من تو خواب داشتم با فرشته های دور ضریح حضرت معصومه بازی می کردم.
شام رو خونه یکی از اقوام شوهر خاله ام مهمون بودیم و ساعت دو و نیم بامداد سه شنبه رسیدیم تهران.
واما براتون بگم از عکسای نازنینم که نیست و نابود شدن...
هر جا که می رفتیم مامان و بابام یه عالمه عکسای خوشگل ازم می گرفتن که وسط باغ پرندگان تنظیمات دوربین به هم ریخت و مامانم توی یکی از آلاچیق ها نشست و گفت هر طور شده باید درستش کنم و بـــــــــــــــله ... چه درست کردنی !!!
خودش هم نفهمید چی کار کرده بعد که از باغ پرندگان در اومدیم زیر انداز پهن کردیم تا یه هندونه ای به بدن بزنیم که مامانم با خوشحالی دوربین رو برداشت تا ببینه چه عکسایی از دردونه اش گرفته که در کمال حیرت و تاسف دید خبری از عکسای نازنینش نیست.
جالب اینجاست که چند تا عکس اول گالری و چند تا عکس آخری مانده بودن ولی مابقی عکسا نبودن این دیگه چه جورش بود؟؟؟
فقط خدا می دونه که چقدر مامانم ناراحت شد و غصه خورد مخصوصا برای اون عکسی که طاووسه پر هاشو باز کرده بود و بابام منو کنارش نگه داشته بود. یا اونی که سه تایی تو آلاچیق نشسته بودیم و قوها پشت سرمون تو دریاچه شنا می کردن.
این عکس هم جزو همون آخری هاست که مونده بود.
اینجا لنگ ظهر بود و نور آفتاب اذیتم می کرد و نمی تونستم چشامو خوب باز کنم.
خاله جونام مامانم امروز (جمعه)در 118 روزگیم تصمیم گرفت به تلافی عکسایی که پریدن چند تا عکس ازم بگیره و براتون بذاره داغ داغ تازه از تنور در اومده:
باهم رفتیم اتاقم و مامانم موهام رو شونه کرد و کش زد و روی تختم خوابوند:
بعدش اینجوری ژست گرفتم و مامانم یه عکس دیگه هم ازم گرفت:
تازه می خواستم ژست های قشنگ تری هم بگیرم که بابام اومد و تمرکزم رو به هم زد.
حالا هی می خواستم قیافه بگیرم که با دیدن بابام خندم می گرفت و نمی تونستم:
دیگه مامانم هر کاری می کرد نمی تونست منو ببره تو حس ژست گرفتن، شیطونیم گل کرده بود همه حواسم به پاهام بود که بگیرمش و ببرمش تو دهنم آخه انگشتای پام بدجوری بهم چشمک می زدن:
مامانم همیشه میگه: قلبون چشای طوسی و موهای مخملیت برم من.
منم براش ناز میکنم و عشوه میام.