6 ماهگی ریحانه جون
عشق کوچولوی مامان!
٦ماهگیت مبارک
امروز اول آذر 6 ماه از زندگی شیرینت رو سپری کردی و وارد 7 امین ماه از تولدت شدی.
ناناشی! باورم نمیشه نیم ساله شدی انقدر غرق لذت داشتنت بودیم که گذر زمان رو حس نکردیم.
امروز من و بابایی می خوایم ببریمت مرکز بهداشت برای واکسن 6 ماهگی و اوفت کنیم.
شکر خدا تو واکسنای قبلیت اذیت نشدی ایشاا... اینبار هم راحت کنار میای. توکلم به خدای مهربونه.
بعد از واکسنت این پست رو تکمیل می کنم.******
بعدا نوشت:
ملوسکم! امروز نزدیک ظهر من و بابایی تو رو بردیم مرکز بهداشت و واکسن ٦ ماهگیت رو زدیم،
مثل دفعات قبلی من کنار وایسادم و بابایی پاهات رو گرفت.
وقتی گریه ناگهانیت رو شنیدم قلبم تند تند می زد. بعد از تزریق واکسنت اومدم پیشت و بغلت کردم و زود آروم شدی. هزارآفرین به دختر خوبم.
واما در مورد وضعیت رشدت باید بگم شکر خدا همه چی عالی بود.
وزنت: ٨٩٠٠
قدت: ٦٨
دور سرت: ٤٣
از امروز قطره آهن هم به برنامه روزانه ات اضافه شد و همچنین باید غذا خوردن رو آروم آروم شروع کنی دیگه شیر مادر کفافت نمیده. قربونت برم من تربچه جونم.
دیگه بزرگ شدی تا تو رو دارم غمی ندارم.
تو راه برگشت خوابت برد. این عکس رو همینکه رسیدیم خونه قبل از اینکه لباسات رو دربیارم گرفتم:
لبای برچیده اش رو خدااااا
لباسات رو که در میاوردم بیدار شدی و شروع کردی به بازی کردن.
بعد از ظهر وقتی دیدم حالت خوبه عکاسیم گل کرد و دست به کار شدم.
اول رفتم آتلیه مامان رو آماده کردم بعدش لباسات رو عوض کردم و یه عالمه عکسای خوشگل از 6 ماهگیت گرفتم که اینم چند نمونشه:
اینجا داره دست بده می کنه که خاله جونش تو این مسافرت اخیر یادش داد. تا میگیم ریحانه دست بده دستش رو میاره جلو و می خنده.
بعد از اینکه عکسای دلخواهم رو گرفتم، احساس کردم یه جورایی اذیتی و داری به خودت می پیچی.
همینکه بلندت کردم یه دفعه همه محتویات معده ات رو خالی کردی رو سر و صورت من و خودت و همه جا رو کثیف کردی و منم خشکم زده بود.
خیلی ترسیدم آخه جوری داشتی عق می زدی انگار یه گردو تو گلوت گیر کرده. سعی کردم به خودم مسلط باشم. وقتی باقی محتویات رو هم خالی کردی راحت شدی و شروع کردی به خندیدن.
حالا من مونده بودم و یه عالمه لباس کثیف و آتلیه به هم ریخته.(همچین میگم آتلیه انگار خودمم باورم شده)
چاره ای نداشتم دست به کار شدم. اول لباسای خودمو عوض کردم بعد هم لباسای تو رو درآوردم و دیدم از پایینم ردیف کردی.
بردمت حموم و پاهات رو شستم و دستی هم به سر و صورتت کشیدم و آوردم پوشکت کردم و حسابی کیفور شدی و جیک جیک مستانت گل کرد و شروع کردی به آواز خوندن:
نازدونه، دردونه، یکی یه دونه! مامان به قربون خنده هات. الهی همیشه بخندی.
فکر کنم دلیل بالا آوردنت قطره آهن باشه که برای اولین بار بهت دادیم. چون یه کم بعدش هم وقت قطره استامینوفت رسید و لابد باهم نساختن.
مامانی اینبار قطره استامینوفن رو خیلی با اکراه و به سختی می خوردی مثل دوماهگی و چهارماهگی راحت قورتش نمی دادی.
آخرسر هم نوبت رسید به غذا که برای اولین بار باید بهت می دادم.
رفتم آشپزخونه و برات فرنی درست کردم و اینم عکس العملت به اولین قاشق فرنی:
ولی بعدش خوشت اومد اما خواب مجال نداد یه قاشق فرنی رو تموم کنی و قبل از اومدن بابایی به خواب ناز رفتی.
یه ساعت پیش بدنت گرم شد و با بابا دستمال مرطوب کشیدیم به دست و پاهات و دمای بدنت پایین اومد و الان خوبی و خوابیدی.