رفته بودیم مسافرت !!!
علی یعنی تمام آفرینش
علی یعنی چراغ راه بینش
علی یعنی عدالت،رادمردی
علی یعنی علاج دردمندی
عید غدیر خم مبارک
الهی! نه من آنم که ز فیض نگهت چشم بپوشم نه تو آنی که گدا را ننوازی به نگاهی.
در اگر باز نگردد نروم باز به جایی پشت دیوار نشینم.
سلام مهربونا!
خیلی خیلی خیلی شرمنده ام از اینکه بدون خدافظی رفتیم مسافرت.
پنجشنبه عصر، 12 آبان بلیط داشتیم و من فکر می کردم بتونم همون روز بیام و براتون پیغام بذارم اما نشد.
پست قبل رو یه روز قبلش به درخواست خاله و دخترخاله ریحانه گذاشته بودم.
هر چقدر بهشون گفتم دو روز دیگه همدیگه رو می بینیم گفتند ما دلمون خیلی تنگ شده و طاقت نمیاریم.
راستش قرار بود برای تعطیلات محرم بریم وطن(آذربایجان) اما از طرفی آغایی و آبایی و عمه جونای ریحانه خیلی دلشون برای ریحانه تنگ شده بود و از طرف دیگه هم عروسی پسرداییم بود و مامانم اصرار داشت ما هم باشیم.
این بود که یهویی تصمیم گرفتیم بریم و خونواده بابایی رو سورپرایز کنیم.
به مامانم گفته بودم که میایم چون هیجان برای قلبش خوب نیست و قبلا یه بار این کار رو کردم و شدیدا پشیمون شدم.
وقتی رسیدیم داداشم اومد ایستگاه قطار و ما رو به منزل مامانم رسوند و بعد از خوردن صبحانه آماده شدیم و رفتیم خونه بابا بزرگ.
اول آغایی ما رو دید و از خوشحالی اشک تو چشاش جمع شد.
بعدش من و علی بیرون موندیم و ریحانه رو دادیم بغل آغا تا ببره و به آبایی و عمه جونا نشون بده. می خواستیم ببینیم اونا ریحانه رو می شناسن یا نه! آخه آخرین بار تو چله ریحانه دیده بودن و بعدش اومدیم تهران و 3 ماه و نیم بود همدیگه رو ندیده بودیم هرچند عکسای ریحانه به دستشون رسیده بود.
خلاصه ما پشت در گوش وایساده بودیم که آغایی ریحانه برد داخل خونه و گفت مهمون نمی خواین؟؟؟
شنیدم که یکی از عمه ها با تعجب گفت: کیه؟؟؟ اون یکی گفت: دختر همسایه است؟!
یهو دو هزاریشون افتاد و باهم گفتن: ریحانه است ؟؟؟
در همون حال من و علی رفتیم داخل و آبایی هم از آشپزخونه اومد و همشون دور ریحانه جمع شده بودن و از دیدنش خیلی خوشحال شدن.
عمه سمیه می گفت: تا آخر عمرم این لحظه رو فراموش نمی کنم!
روز عید قربان عروسی پسر داییم بود (در تبریز) که متاسفانه آخر مراسم ریحانه خانوم خوابید و نتونستم بدمش بغل عروس و داماد و عکسش رو بگیرم.
برای شنبه 21 آبان بلیط برگشت داشتیم ولی به درخواست شوهر خاله ریحانه پس دادیم و روز یکشنبه با خانواده خواهری که عازم مشهد بودند همسفر شدیم و ساعت 1 بامداد دوشنبه رسیدیم تهران.
پی نوشت:
1- به زودی با یه پست مفصل از 5 ماهگی و 6 ماهگی نفسم میام و عکس هم میذارم. لطفا یکی دو روز بهم فرصت بدین تا به خونه زندگیم برسم بعد.
2- از اینکه کامنت هاتون رو بدون پاسخ تایید کردم معذرت می خوام.
3- سعی کردم با موبایلم به کسایی که درخواست کردند رمز بدم ولی احساس می کنم بعضی ها رو از قلم انداختم یا وبلاگشون باز نشده و یا کد نداده و یا شبها موقع ارسال کامنت با موبایل خوابم برده و نتونستم ارسال کنم. در هر حال اگه رمز رو دریافت نکردین دوباره برام کامنت بذارین چون واقعا وقت ندارم کامنت ها رو چک کنم.
4- نمی دونم چرا متن هام مرتب نمیشه- رنگ و اندازه فونت هام تغییر نمیکنه- احتمالا از مرورگرم باشه،نمی دونم. (بالاخره موفق شدم)